کجاوه سخن -10
کجاوه سخن -10
1. عراقى
ز چشم مست ساقى وام كردند
چو با خود يافتند اهل طرب را
شراب بيخودى در جام كردند
لب ميگون جانان جام در داد
شراب عاشقانش نام كردند
ز بهر صيد دلهاى جهانى
كمند زلف خوبان دام كردند
به گيتى هر كجا درد دلى بود
بهم كردند و عشقش نام كردند
سر زلف بتان آرام نگرفت
ز بس دلها كه بىآرام كردند
چو گوى حسن در ميدان فكندند
به يك جولان دو عالم رام كردند
ز بهر نقل مستان از لب و چشم
مهيا پسته و بادام كردند
از آن لب، كز در صد آفرينست
نصيب بيدلان دشنام كردند
به مجلس نيك و بد را جاى دادند
به جامى كار خاص و عام كردند
به غمزه صد سخن با جان بگفتند
بهدل زابرو دو صد پيغام كردند
جمال خويشتن را جلوه دادند
به يك جلوه دو عالم رام كردند
دلى را تا به دست آرند هر دم
سر زلفين خود را دام كردند
نهان با محرمى رازى بگفتند
جهانى را از آن اعلام كردند
چو خود كردند راز خويشتن فاش
عراقى را چرا بدنام كردند؟
بود آيا كه خرامان ز درم بازآئى؟
گره از كار فرو بسته ما بگشايى؟(160)
نظرى كن كه به جان آمدم از دلتنگى
گذرى كن، كه خيالى شدم از تنهايى
گفته بودى كه: بيايم، چو به جان آيى تو
من به جان آمدم، اينك تو چرا مىنايى؟
بس كه سوداى سر زلف تو پختم به خيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودايى
همه عالم به تو مىبينم و اين نيست عجب
به كه بينم؟ كه تويى چشم مرا بينايى
پيش از اين گر دگرى در دل من مىگنجيد
جز ترا نيست كنون در دل من گنجايى
جز تو اندر نظرم هيچكسى مىنايد
وين عجبتر كه تو خود روى به كس ننمايى
گفتى از لب بدهم كام عراقى روزى
وقت آن است كه آن وعده وفا فرمايى
پسرا رَهِ قلندر سزد ار به ما نمايى
كه دراز و دور ديدم رَهِ زهد و پارسايى
قدحى مى مغانه به من آر تا بنوشم
كه دگر نماند ما را سر توبه ريايى
مى صاف اگر نباشد به من آر دُرد تيره
كه ز دُرد تيره يابد دل و ديده روشنايى
كَمِ خانقه گرفتم، سَرِ مصلحى ندارم
قدح شراب پر كن، به من آر چند پايى!
نه رَه و نه رسم دارم نه دل و نه دين نه دنيا
منم و حريف و كنجى و نواى بىنوايى
ز غم زمانه ما را برهان به مى زمانى
كه نيافت جز به مى كس ز غم زمان رهايى
چو ز باده مست گشتم چه كليسيا چه كعبه
چو به ترك خود بگفتم چه وصال و چه جدايى
چو شكست توبه من مشكن تو عهد بارى
به من شكسته دل گو كه چگونهاى كجايى؟
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند
كه برونِ دَر چه كردى كه درون خانه آيى
دَرِ دير مىزدم من ز درون صدا برآمد
كه درآ درآ عراقى كه تو خود حريف مايى
فخرالدين ابراهيمبن بزرگمهربن عبدالغفار جوالقى همدانى همان عراقىمعروف شعر پارسى است كه به سال 610 ه . ق در حوالى همدان زاده شد و چونبه سال 688 ه . ق در دمشق دار فانى را وداع گفت نام خود را بهعنوان يكى ازنامآورترين شعراى پارسىگوى به صفحه تاريخ رقم زده بود. عراقى از هندوستان تا حجاز و شامات را طى نمود تا قرارى گيرد و دلسودائيش پيوسته هواى يار داشت و درد مىطلبيد تا به جلوه جمال دوست درمانكند:
خوشا دردى كه درمانش تو باشى
خوشا راهى كه پايانش تو باشى
اما با اين همه، نام خوش عراقى با غزل ماندگار «گل خير آشنايى» عجين استكه:
ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جدايى
چه كنم كه هست اينها گل خير آشنايى
مژهها و چشم يارم بهنظر چنان نمايد
كه ميان سنبلستان چرد آهوى ختايى
دَرِ گلسِتان چشمم ز چه رو هميشه بازست
به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيى
سر برگ گل ندارم به چه رو روم به گلشن
كه شنيدهام ز گلها همه بوى بىوفايى
به كدام مذهب است اين به كدام ملت است اين
كه كشند عاشقى را كه تو عاشقم چرايى
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند
كه برون در چه كردى كه درون خانه آيى
به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدم
چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايى
در دير مىزدم من كه يكى ز در درآمد
كه: درآ، درآ، عراقى كه تو هم از آن مايى
2. مولانا
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
كيست اين نائى خوش نغمه كه شكايت و حكايت دل از بندبند ناى وجودشفرياد مىشود و زمان و زمين را به شور وشعف عرفانى مىكشاند كه:
بشنو اين نى چون شكايت مىكند
از جداييها حكايت مىكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
در نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحهشرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتى نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر كسى از ظن خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من
سرّ من از ناله من دور نيست
ليك چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليك كس را ديد جان دستور نيست
آتش است اين بانگ ناى و نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشق است كاندر مى فتاد
نى حريف هر كه از يارى بريد
پردههايش پردههاى ما دريد
همچو نى زهرى و ترياقى كه ديد
همچو نى دمساز و مشتاقى كه ديد
نى حديث راهِ پر خون مىكند
قصههاى عشقِ مجنون مىكند
محرم اين هوش جز بيهوش نيست
مر زبان را مشترى جز گوش نيست
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اى آنك چون تو پاك نيست
هر كه جز ماهى ز آبش سير شد
هر كه بىروزى است روزش دير شد
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام(162)
چه شب مباركى بود آن خلوت كه حسامالدين چلپى از حضرت مولانا سرودنمثنوى را درخواست نمود. و چه رقعه شريفى بود آن كاغذپاره كه مولانا فىالحالاز دستار خود برآورد و به او داد. و چه 18 بيت پرسوز و گدازى بود آنچه در سرآغازسخن آورديم و خميرمايه 6 دفتر مثنوى شريف گرديد.مولانا جلالالدين محمد بلخى همان حضرت مولاناى خودمان است كه درسال 604 ه . ق در بلخ زاده شد و به سال 672 ه . ق در قونيه چشم فرو بست ودوران حيات را به جذبه و شوق و كشش و كوشش گذرانيد و آثار ارجمند وشريفى چون مثنوى معنوى و ديوان كبير يا ديوان شمس و فيه مافيه و مجالسسبعه و مكاتيب مولانا از او به يادگار مانده است.حدود بيست و پنج هزار بيت ديوان شمس و قريب بيست و شش هزار بيتمثنوى(163) معنوى سراسر شور و سرمستى و بىقرارى او را حكايت مىكند.ما در «كجاوه سخن» سر آن داشتيم تا از هر شاعرى شعرى انتخاب و هديهاحباب كنيم اما در مورد اركان ادب و عرفان فارسى و اسلامى مگر كسى را چنينتوانى است و چون حضرت مولانا در كنار فردوسى بزرگ و سعدى و حافظشيرينسخن و نظامى قصهپرداز 5 ركن طارم فيروزهاى ادب پارسى را تشكيلمىدهند بهتر آن مىبينيم تا از عنوان و رسم و عرف سرلوحه كار نيز درگذريم و بهگلچينى هر چند مختصر در مثنوى معنوى پردازيم و هر چه فراهم آورديم يكدسته گل سازيم كه حلاوت شكرستان شعر او آستينفشانى شكرفروشان(164) را ناديدهمىانگارد.
از خدا جوئيم توفيق ادب
بىادب محروم ماند از لطف رب
عاشقى پيداست از زارى دل
نيست بيمارى چو بيمارى دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقى گر زين سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل گردم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگر است
ليك عشق بىزبان روشنتر است
من چه گويم يك رگم هشيار نيست
شرح آن يارى كه او را يار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
گفتمش پوشيده خوشتر سرّ يار
خود تو در ضمن حكايت گوشدار
خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران
گفته آيد در حديث ديگران
گفتم ار عريان شود او در عيان
نى تو مانى نى كنارت نى ميان
آفتابى كز وى اين عالم فروخت
اندكى گر بيش تابد جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونريزى مجو
بيش از اين از شمس تبريزى مگو
دانه چون اندر زمين پنهان شود
سر آن سرسبزى بستان شود
اين جهان كوهست و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
تو مگو ما را بدان شه بار نيست
با كريمان كارها دشوار نيست
جان و دل را طاقت اين جوش نيست
با كه گويم در جهان يك گوش نيست
هر كه او بيدارتر پردردتر
هر كه او آگاهتر رخ زردتر
چونكه گل بگذشتوگلشن شدخراب
بوى گل را از كه جوئيم از گلاب
گر انارى مىخرى خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه او خبر
نار خندان باغ را خندان كند
صحبت مردانت چون مردان كند
مهر پاكان در ميان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
گفت پيغمبر به آواز بلند
با توكل زانوى اشتر ببند
آنكه او از آسمان باران دهد
هم تواند كو ز رحمت نان دهد
اينقدر عقلى كه دارى گم شود
سر كه عقل از وى بپرّد دُم شود
گر توكل مىكنى در كار كن
كسب كن پس تكيه بر جبار كن
از كه بگريزيم از خود اى محال
از كه برتابيم از حق اين وبال
گر به صورت آدمى انسان بدى
احمد و بوجهل خود يكسان بدى
نقش بر ديوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چيز او را كم است
پيش چشمت داشتى شيشه كبود
زان سبب عالم كبودت مىنمود
ياد ياران يار را ميمون بود
خاصه كان ليلى و اين مجنون بود
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جدّ
اى عجب من عاشق اين هر دو ضد
هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرصى نان دهد
غرق عشقىام كه غرقست اندرين
عشقهاى اولين و آخرين
مجملش گفتم نكردم من بيان
ورنه هم لبها بسوزد هم دهان
من چو لب گويم لب دريا بود
من چو لا گويم مراد الا بود
من ز شيرينى نشستم روترش
من ز بسيارىّ گفتارم خمش
تا كه در هر گوش نايد اين سخن
يك همى گويم ز صد سرّ لدن
باده در جوشش گداى جوش ماست
چرخ در گردش اسير هوش ماست
باده از ما مست شد نى ما از او
قالب از ما هست شد نى ما از او
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بىتمكين بود
گر يكى كفش از دو تنگ آمد به پا
هر دو جفتش كار نايد مر ترا
پا تهى گشتن به است از كفش تنگ
رنج غربت به كه اندر خانه جنگ
زاغ اگر زشتى خود بشناختى
همچو برف از درد و غم بگداختى
هر كه را آيينه باشد پيش رو
زشت و خوب خويش را بيند در او
چون كه بىرنگى اسير رنگ شد
موسئى با موسئى در جنگ شد
يار بايد راه را تنها مرو
از سر خود اندر اين صحرا مرو
چون كه من من نيستم اين دم زهوست
پيش اين دم هر كه دم زد كافر اوست
علم چون بر دل زند يارى شود
علم چون بر تن زند بارى شود
هيچ ناى بىحقيقت ديدهاى
يا ز كاف و لام گل، گل چيدهاى
اسم خواندى رو مسمى را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
آب بگذاريد و نان قسمت كنيد
بخل بگذاريد اگر آنِ منيد
از علىآموز اخلاص عمل
شير حق را دان منزه از دغل
گفت من تيغ از پىحق مىزنم
بنده حقم نه مأمور تنم
مرگ بىمرگى بود ما را حلال
برگ بىبرگى بود ما را نوال
آنكه مردن پيش جانش تهلكه است
حكم لاتلقوا نگيرد او به دست
مدتى اين مثنوى تأخير شد
مهلتى بايست تا خون شير شد
خلوت از اغيار بايد نى ز يار
پوستين بهر دى آمد نى بهار
آينه دل چون شود صافى و پاك
نقشها بينى برون از آب و خاك
هم ببينى نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فرّاش را
در جهان هر چيز چيزى جذب كرد
گرم گرمى را كشيد و سرد سرد
گفتم اى دل آينه كل را بجو
رو به دريا كار برنايد ز جو
آينه كلى برآوردم ز دود
ديدم اندر آينه نقش تو بود
آنچه تو در آينه بينى عيان
پير اندر خشت بيند بيش از آن
فكرت از ماضى و مستقبل بود
چون از اين دو رست مشكل حل شود
پيشتر از خلقت انگورها
خورده مىها و نموده شورها
چونكه من از خال خوبش دم زنم
نطق مىخواهد كه بشكافد تنم
اى برادر تو همان انديشهاى
مابقى تو استخوان و ريشهاى
بس كلام پاك در دلهاى كور
مىنپايد مىرود تا اصل نور
تا نگريد ابر كى خندد چمن
تا نگريد طفل كى نوشد لبن
تا نگريد كودك حلوا فروش
بحر بخشايش نمىآيد به جوش
كام تو موقوف زارى دل است
بىتضرع كاميابى مشكل است
از هزاران اندكى زين صوفيند
باقيان در دولت او مىزيند
مر مرا تقليدشان بر باد داد
كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد
گر ترازو را طمع بودى به مال
راست كى گفتى ترازو وصف حال
هر كه از ديدار برخوردار شد
اين جهان در چشم او مردار شد
هر كه دور از رحمت رحمان بود
او گداچشم است اگر سلطان بود
تو مكانى، اصل تو در لامكان
اين دكان بربند و بگشا آن دكان
اى خداى پاك بىانباز و يار
دستگير و جرم ما را در گذار
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ايمنى از تو مهابت هم ز تو
از درون خويش اين آوازها
منع كن تا كشف گردد رازها
آدمى مخفىست در زير زبان
اين زبان پرده است بر درگاه جان
چونكه بادى پرده را در هم كشيد
سرّ صحن خانه شد بر ما پديد
چند باشى عاشق صورت بگو
طالب معنى شو و معنى بجو
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنى بماند جاودان
خلق را طاق و طرم عاريتى است
امر را طاق و طرم ماهيتى است
از پى طاق و طرم خوارى كشند
بر اميد عزّ در خوارى خوشند
مشرق خورشيد برج قيرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
صد هزاران بار ببريدم اميد
از كه از شمس اين شما باور كنيد
تو مرا باور مكن كز آفتاب
صبر دارم من و يا ماهى ز آب
اى ضياءالحق حسامالدين بيار
اين سوم دفتر كه سنت شد سه بار
قوتت از قوت حق مىزهد
نز عروقى كز حرارت مىجهد
سقف گردون كو چنين دايم بود
نز طناب و اُستنى قايم بود
همچنين اين قوت ابدال حق
هم ز حق دان نز طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند
تا ز روح و از ملك بگذشتهاند
گفت معشوقى به عاشق كاى فتى
تو به غربت ديدهاى بس شهرها
پس كدامين شهر از آنها خوشتر است
گفت آن شهرى كه در وى دلبر است
هر كجا يوسفرخى باشد چو ماه
جنت است آن گرچه باشد قعر چاه
خوشتر از هر دو جهان آنجا بود
كه مرا با تو سر و سودا بود
گفت اى ناصح خمش كن چند پند
پند كم ده زآنكه بس سختست بند
تو مكن تهديدم از كشتن كه من
تشنه زارم به خون خويشتن
عاشقان را هر زمانى مردنيست
مردن عشاق خود يك نوع نيست
او دو صد جان دارد از جان هدى
وان دو صد را مىكند هر دم فدا
گر بريزد خون من آن خوبرو
پاى كوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگى است
چون رهم زين زندگى پايندگى است
اقتلونى اقتلونى يا ثقات
اِنّ فى قتلى حياتاً فىحيات
پارسى گو گرچه تازى خوشتر است
عشق را خود صد زبان ديگر است
بوى آن دلبر چو پران مىشود
اين زبانها جمله حيران مىشود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روى اوست
خامشند و نعره تكرارشان
مىرود تا عرش و تخت يارشان
گفت من مستسقيم آبم كِشد
گرچه مىدانم كه هم آبم كُشد
گر بياماسد مرا دست و شكم
عشق آب از من نخواهد گشت كم
چون زمينوچون جنين خونخوارهام
تا كه عاشق گشتهام اين كارهام
از جمادى(165) مردم و نامى شدم
وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
حمله ديگر بميرم از بشر
تا برآرم از ملايك بال و پر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو
كل شيىء هالك الّا وجهه
بار ديگر از ملك قربان شوم
آنچه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم كانّا اليه راجعون
سوى تيغ عشقش اى ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستك زنان
جوى ديدى كوزه اندر جوى ريز
آب را از جوى كى باشد گريز
آب كوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وى و جو او شود
اى ضياء الحق حسامالدين تويى
كه گذشت از مه بهنورت مثنوى
گردن اين مثنوى را بستهاى
مىكشى آن سو كه تو دانستهاى
با تو ما چون رز به تابستان خوشيم
حكم دارى هين بكش تا مىكشيم
خوش بكش اين كاروان را تا به حج
اى امير صبر و مفتاحالفرج
حج زيارت كردن خانه بود
حجّ ربالّبيت مردانه بود
چون كه بد كردى بترس ايمن مباش
زانكه تخمست و بروياند خداش
گر نبودى ميل و اميد ثمر
كى نشاندى باغبان هر سو شجر
مغز را خالى كن از انكار يار
تا كه ريحان يابد از گلزار يار
تا بيابى بوى خلد از يار من
چون محمد بوى رحمن از يمن
مستمع چون نيست خاموشى به است
نكته از نااهل اگر پوشى به است
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تيغ است دست راهزن
تيغ دادن در كف زنگى مست
به كه آيد علم ناكس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آرد در كف بد گوهران
چون قلم در دست غدّارى فتاد
لاجرم منصور بر دارى فتاد
احمقان سرور شدستند و زبيم
عاقلان سرها كشيده در گليم
گر بگويم تا قيامت زين كلام
صد قيامت بگذرد و اين ناتمام
شه حسامالدين كه نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
شرح تو غيب است بر اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تو حيف است با زندانيان
گويم اندر مجمع روحانيان
مادح خورشيد مدّاح خود است
كه دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشيد جهان ذمّ خود است
كه دو چشمم كور و تاريك و بد است
گرچه عاجز آمد اين عقل از بيان
عاجزانه جنبشى بايد در آن
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگى بايد چشيد
عشق مىگويد به گوشم پست پست
صيد بودن خوشتر از صياديست
آنكه ارزد صيد را عشق است و بس
ليك او كى گنجد اندر دام كس
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوى خوان آسمانى كن شتاب
جهد كن تا اين طلب افزون شود
تا دلت زين چاه تن بيرون رود
هر كه اندر عشق يابد زندگى
كفر باشد پيش او جز بندگى
يك دهان خواهم به پهناى فلك
تا بگويم وصف آن رشك ملك
در دهان يابم چنين و صد چنين
تنگ آيد در فغان اين چنين
من سر هر ماه سه روز اى صنم
بىگمان بايد كه ديوانه شوم
هين كه امروز اول سه روزه است
روز پيروز است نى پيروزه است
هر دلى كاندر غم شه مىبود
دم به دم او را سر مه مىبود
اى حيات دل حسامالدين بسى
ميل مىجوشد به قسم سادسى
گشت از جذب چو تو علامه
در جهان گردان حسامى نامه
عشق را با پنج و با شش كار نيست
مقصد او جز كه جذب يار نيست
هست بىرنگى اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
عشق قهار است و من مقهور عشق
چون شكر روشن شدم از شور عشق
برگ كاهم پيش تو اى تندباد
من چه دانم تا كجا خواهم فتاد
عاشقان در سيل تند افتادهاند
بر قضاى عشق دل بنهادهاند
زان شراب لعل و لعل جانفزا
لعل اندر لعل اندر لعل ما
نعره مستانه خوش مىآيدم
تا ابد جانا چنين مىبايدم
بوى جانى سوى جانم مىرسد
بوى يار مهربانم مىرسد
عقل راه نااميدى كى رود
عشق باشد كان طرف بر سر رود
لااُبالى عشق باشد نه خرد
عقل آن جويد كز آن سودى برد
در دل عاشق به جز معشوق نيست
در ميانشان فارق و مفروق نيست
زو حيات عشق خواه و جان مخواه
تو از او آن رزق خواه و نان مخواه
آنكه عاشق نيست او در آب در
صورت خود بيند اى صاحبنظر
صورت عاشق چو فانى شد در او
پس در آب اكنون كرا بيند بگو(166)
طاقت من ز اين صبورى طاق شد
واقعه من عبرت عشاق شد
من ز جان سير آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بكشد مرا
سر ببُر تا عشق سر بخشد مرا
دين من از عشق زنده بودن است
زندگى ز اين جان و سر ننگ من است
من در اين ره عمر خود كردم گرو
هر چه باداباد اى خواجه برو
صدر را صبرى بُد اكنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش فشاند
صبر من مُرد آن شبى كه عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
مولانا، دل به عشق شمس داد و شيفتگى و شيدايى خود را در قالب غزلهاىجانگداز ديوان شمس و مثنوى معنوى جاودانه ساخت. شش دفتر خوش مثنوىبارها تلخيص گرديده و از آن ميان لب لباب مثنوى، انتخابى است كه كاشفى از اينمجموعه بديع فراهم آورده است. ما در اين مقال سر آن داريم تا از اين درياىجوشان ديوان كبير چند جام برگيريم و به كام تشنه صاحبدلان ريزيم كه غزلياتديوان شمس نيز چونان مثنوى معنوى تشنه كامى را فرو مىنشاند:
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سير است مرا، جان دلير است مرا
زهره شير است مرا، زهره تابنده شدم
گفت كه ديوانه نهاى لايق اين خانه نهاى
رفتم و ديوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت كه سرمست نهاى، رو كه از اين دست نهاى
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو كشته نهاى در طرب آغشته نهاى
پيش رخ زنده كنش، كشته و افكنده شدم
گفت كه تو زيرككى، مست خيالى و شكى
گول شدم، هول شدم وز همه بركنده شدم
گفت كه تو شمع شدى، قبله اين جمع شدى
جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم
گفت كه شيخى و سرى، پيشرو و راهبرى
شيخ نيم، پيش نيم، امر ترا بنده شدم
گفت كه با بال و پرى، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بىپر و پركنده شدم
گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو
زانكه من از لطف و كرم، سوى تو آينده شدم
اى خدا اين وصل را هجران مكن
سرخوشانِ عشق را نالان مكن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد اين مستان و اين بُستان مكن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسكين و سرگردان مكن
اين طناب خيمه را بر هم مزن
خيمه تست آخر اى سلطان مكن
بر درختى كآشيان مرغ توست
شاخ مشكن مرغ را پراّن مكن
جمعِ شمع خويش را بر هم مزن
دشمنان را كور كن شادان مكن
گرچه دزدان خصم روز روشناند
آنچه مىخواهد دل ايشان مكن
كعبه اقبال، اين حلقهست و بس
كعبه امّيد را ويران مكن
نيست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهى كن وليكن آن مكن(167)
با من صنما دل يكدله كن
گر سر ننهم آنگه گِله كن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلفِ خوشت يك سلسله كن
سى پاره(168) به كف در چلّه شدى
سى پاره منم تركِ چله كن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله كن
اى مطرب دل زآن نغمه خوش
اين مغزِ مرا پر مشغله كن
اى زهره و مه زآن شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله كن
اى موسىِ جان چوپان شدهاى
بر طور برو ترك گله كن
نعلين ز دو پا بيرون كن و رو
در دشت طُوى پا آبله كن
تكيهگه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را يله كن
فرعون هوى چون شد حيوان
در گردن او رو زَنگُله كن
هله نوميد نباشى كه ترا يار براند
گرت امروز براند نه كه فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر كن آنجا
ز پس صبر ترا او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه درها و گذرها
ره پنهان بنمايد كه كس آن راه نداند
نه كه قصاب به خنجر چو سر ميش ببرّد
نهلد كشته خود را كُشد آنگاه كِشاند
چو دم ميش نماند ز دم خود كندش پر
تو ببينى دم يزدان به كجاهات رساند
به مثل گفتم اين را و اگر نه كرم او
نكشد هيچ كسى را و ز كشتن برهاند
همگى ملك سليمان به يكى مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلى را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش
به كه ماند به كه ماند به كه ماند به كه ماند
هله خاموش كه بىگفت ازين مى همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
يار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
يار تويى، غار تويى، خواجه نگهدار مرا
نوح تويى، روح تويى، فاتح و مفتوح تويى
سينه مشروح تويى، بر در اسرار مرا
نور تويى، سور تويى دولت منصور تويى
مرغ كُه طور تويى خسته به منقار مرا
قطره تويى، بحر تويى، لطف تويى، قهر تويى
قند تويى، زهر تويى، بيش ميازار مرا
حجره خورشيد تويى، خانه ناهيد تويى
روضه اميد تويى، راه ده اى يار مرا
روز تويى، روزه تويى، حاصل دريوزه تويى
آب تويى، كوزه تويى، آب ده اى يار مرا
دانه تويى، دام تويى، باده تويى، جام تويى
پخته تويى، خام تويى، خام بمگذار مرا
اين تن اگر كم تَنَدى، راه دلم كم زندى
راه شدى تا نبدى، اين همه گفتار مرا
خبرت هست كه در شهر شكر ارزان شد
خبرت هست كه دى گم شد و تابستان شد
خبرت هست كه ريحان و قرنفل در باغ
زير لب خندهزنانند كه كار آسان شد
خبرت هست كه بلبل ز سفر باز رسيد
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
خبرت هست كه در باغ كنون شاخ درخت
مژده نو بشنيد از گل و دستافشان شد
خبرت هست كه جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقصكنان در حرم سلطان شد
خبرت هست كه لاله رخ پرخون آمد
خبرت هست كه گل خاصبك ديوان شد
خبرت هست ز دزدى دى ديوانه
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
بستدند آن صنمان خط عبور از ديوان
تا زمين سبز شد و با سر و با سامان شد
شاهدان چمن ار پار قيامت كردند
هر يك امسال به زيبايى صد چندان شد
گلرخانى ز عدم چرخزنان آمدهاند
كانجم چرخ نثار قدم ايشان شد
ناظر ملك شد آن نرگس معزول شده
غنچه طفل چو عيسى فطن و خطخوان شد
بزم آن عشرتيان بار دگر زيب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد
نقشها بود پس پرده دل پنهانى
باغها آينه سّرِ دل ايشان شد
آنچ بينى تو ز دل جوى ز آيينه مجوى
آينه نقش شود ليك نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
كفرهاشان همه از رحمت حق ايمان شد
باقيان در لحدند و همه جنبان شدهاند
زانك زنده نتواند گرو زندان شد
گفت بس كن كه من اين را به از اين شرح كنم
من دهان بستم كو آمد و پابندان شد
هم لب شاه بگويد صفت جمله تمام
گر خلاصه ز شما در كنف كتمان شد
من بيخود و تو بيخود ما را كه برد خانه(169)
من چند ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه
در شهر يكى كس را هشيار نمىبينم
هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بينى
جان را چه خوشى باشد بىصحبت جانانه
هر گوشه يكى مستى دستى ز بر دستى
وان ساقى هر هستى با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتى دخلت مى و خرجت مى
زين وقف به هشياران مسپار يكى دانه
اى لولى بربط زن تو مستترى يا من
اى پيش چو تو مستى افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه
چون كشتى بىلنگر كژ مىشد و مژ مىشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز كجايى تو تسخر زد و گفت اى جان
نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمى همه دردانه
گفتم كه رفيقى كن با من كه منم خويشت
گفتا كه بنَشْناسم من خويش ز بيگانه
من بىدل و دستارم در خانه خمارم
يك سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
در حلقه لنگانى مىبايد لنگيدن
اين پند ننوشيدى از خواجه عليانه
سرمست چنان خوبى كى كم بود از چوبى
برخاست فغان آخر از اُستن حنانه
شمس الحق تبريزى از خلق چه پرهيزى
اكنون كه درافكندى صد فتنه فتانه
جز من اگرت عاشق شيداست بگو
ور ميل دلت به جانب ماست بگو
ور هيچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو، نيست بگو، راست بگو!
اول به هزار لطف بنواخت مرا
آخر به هزار غصه بگداخت مرا
چون مُهره مِهرِ خويش مىباخت مرا
چون من همه او(170) شدم برانداخت مرا
در دل و جان خانه كردى عاقبت
هر دو را ديوانه كردى عاقبت
آمدى كاتش درين عالم زنى
وا نگشتى تا نكردى عاقبت
اى ز عشقت عالمى ويران شده
قصد اين ويرانه كردى عاقبت
من ترا مشغول مىكردم دلا
ياد آن افسانه كردى عاقبت
عشق را بىخويش بردى در حرم
عقل را بيگانه كردى عاقبت
يا رسولالله ستون صبر را
استن حنانه كردى عاقبت
شمع عالم بود لطف چارهگر
شمع را پروانه كردى عاقبت
يك سرم اينسوست يك سر سوى تو
دو سرم چون شانه كردى عاقبت
دانهاى بيچاره بودم زير خاك
دانه را دردانه كردى عاقبت
دانهاى را باغ و بستان ساختى
خاك را كاشانه كردى عاقبت
اى دل مجنون و از مجنون بتر
مردىِ مردانه كردى عاقبت
كاسه سر از تو پر، از تو تهى
كاسه را پيمانه كردى عاقبت
جان جانداران سركش را به علم
عاشق جانانه كردى عاقبت
شمس تبريزى كه مر هر ذره را
روشن و فرزانه كردى عاقبت(171)
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود
به كجا مىروم آخر ننمايى وطنم
ماندهام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بودست مراد وى از اين ساختنم
جان كه از عالم علويست يقين مىدانم
رخت خود باز برآنم كه همانجا فكنم
يا مرا بر دَرِ خمخانه آن شاه بريد
كه خمار من از آنجاست همانجا شكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزى قفسى ساختهاند از بدنم
اى خوش آن روز كه پرواز كنم تا در دوست
به اميد سر كويش پر و بالى بزنم
كيست در گوش كه او مىشنود آوازم
يا كدامست سخن مىكند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مىنگرد
يا چه جانست نگويى كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايى
يكدم آرام نگيرم، نفسى دم نزنم
مى وصلم بچشان تا درِ زندان ابد
از سر عربده مستانه بههم در شكنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود مىگويم
تا كه هشيارم و بيدار يكى دم نزنم
زهى عشق زهى عشق كه ماراست خدايا
چه نغزست و چه خوبست و چه زيباست خدايا
چه گرميم چه گرميم از اين عشق چو خورشيد
چه پنهان و چه پنهان و چه پيداست خدايا
زهى ماه زهى ماه زهى باده همراه
كه جان را و جهان را بياراست خدايا
زهى شور زهى شور كه انگيخته عالم
زهى كار زهى بار كه آنجاست خدايا
فرو ريخت فرو ريخت شهنشاه سواران
زهى گرد زهى گرد كه برخاست خدايا
فتاديم فتاديم بدانسان كه نخيزيم
ندانيم ندانيم چه غوغاست خدايا
ز هر كوى ز هر كوى يكى دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدايا
نه دامى است نه زنجير همه بسته چرائيم؟
چه بندست چه زنجير كه برپاست خدايا
چه نقشى است چه نقشى است در اين تابه دلها
غريب است غريب است ز بالاست خدايا
خموشيد خموشيد كه تا فاش نگرديد
كه اغيار گرفتست چپ و راست خدايا
اى يار مقامر دل، پيش آوْ و دمى كم زن
زخمى كه زنى بر ما، مردانه و محكم زن
گر تخت نهى ما را، بر سينه دريا نه
ور دار زنى ما را، بر گنبد اعظم زن
ازواج موافق را، شربت ده و دم دم ده
امشاج منافق را، در هم زن و بر هم زن
اكسير لدنى را، بر خاطر جامد نه
مخمور يتيمى را، بر جام محرم زن
در ديده عالم نه، عدلى نو و عقلى نو
و آن آهوى ياهو را، بر كلب معلم زن
اندر گل بسرشته يك نفخ دگر در دم
وان سنبل ناكشته، بر طينت آدم زن
گر صادق صديقى، در غار سعادت رو
چون مرد مسلمانى، برملك مسلم زن
جان خواستهاى، اى جان، اينك من و اينك جان
جانى كه تو را نبود، بر قعر جهنم زن
خواهى كه به هر ساعت عيسى نوى زايد
زان گلشن خود بادى بر چادر مريم زن
گر دار فنا خواهى، تا دار بقا گردد
آن آتش عمرانى، در خرمن ماتم زن
خواهى تو دو عالم را، همكاسه و همياسه(172)
آن كحل اناالله را، در مين دو عالم زن
من بس كنم اما تو، اى مطرب روشن دل
از زير چو سير آيى، بر زمزمه بم زن
تو دشمن غمهايى، خاموش نمىشايى
هر لحظه يكى سنگى، بر مغز سر غم زن
گر رود ديده و عقل و خرد و جان تو مرو
كه مَرا ديدن تو بهتر از ايشان تو مرو
آفتاب و فلك اندر كنف سايه تست
گر رود اين فلك و اختر تابان تو مرو
اى كه دُردِ سخنت صافتر از طبع لطيف
گر رود صفوت اين طبع سخندان تو مرو
اهل ايمان همه در خوفِ دَم خاتمتند
خوفم از رفتن تست اى شه ايمان تو مرو
تو مرو گر بروى، جان مرا با خود بر
ور مرا مىنبرى با خود ازين خوان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
هجر خويشم منما هجر تو بس سنگدل است
اى شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
كه بود ذره كه گويد تو مرو اى خورشيد؟
كه بود بنده كه گويد بهتو سلطان تو مرو
ليك تو آب حياتى همه خلقان ماهى
از كمال كرم و رحمت و احسان تو مرو
هست طومار دل من به درازاى اَبد
بر نوشته ز سرش تا سوىِ پايان تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بيت
كه ز صد بهتر و ز هجده هزاران تو مرو
مطلع غزلهاى انتخابى ديوان كبير شمس:
- اى يوسف خوشنام ما، خوش مىروى بر بام ما
اى در شكسته جام ما، اى بردريده دام ما
- معشوقه به سامان شد، تا باد چنين بادا
كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا
- زهى عشق، زهى عشق كه ماراست خدايا
چه نغزست چه خوبست چه زيباست خدايا
- تو مرا جان و جهانى چه كنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانى چه كنم سود و زيان را
- درخت اگر متحرّك بُدى ز جان بر جا
نه رنج اره كشيدى نه زخمهاى جفا
- در هوايت بىقرارم روز و شب
سر ز پايت بر ندارم روز و شب
- آمدهام كه تا به خود گوش كشان كشانمت
بىدل و بىخودت كنم در دل و جان نشانمت
- آن نفسى كه با خودى، يار چو خار آيدت
وان نفسى كه بىخودى يار چه كار آيدت
- بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
- عشق جز دولتِ عنايت نيست
جز گشاد دل و هدايت نيست
- اى لوليان اى لوليان يك لوليى ديوانه شد
طشتش فتاد از بام ما، نك سوى مجنون خانه شد
- آب زنيد راه را، هين كه نگار مىرسد
مژده دهيد باغ را بوى بهار مىرسد
- بىهمگان به سر شود، بىتو به سر نمىشود
داغ تو دارد اين دلم جاى دگر نمىشود
- شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد
وان سيمبرم آمد، وان كان زرم آمد
- بميريد، بميريد، در اين عشق بميريد
در اين عشق چو مرديد همه روح پذيريد
- اى قوم به حج رفته كجاييد، كجاييد
معشوق همينجاست، بياييد بياييد
- دشمن خويشيم و يار آنكه ما را مىكشد
غرق درياييم و ما را موج دريا مىكشد
- صنما، جفا رها كن كرم اين روا ندارد
بنگر به سوى دردى كه ز كس دوا ندارد
- همه را بيازمودم ز تو خوشترم نيامد
چو فرو شدم به دريا چو تو گوهرم نيامد
- ما نه زان محتشمانيم كه ساغر گيرند
و نه زان مفلسكان كز بز لاغر گيرند
- اندك اندك جمع مستان مىرسند
اندك اندك مىپرستان مىرسند
- خياط روزگار به بالاى هيچ مرد
پيراهنى ندوخت كه آن را قبا نكرد
- اين عشق جمله عاقل و بيدار مىكشد
بىتيغ مىبُرد سر و بىدار مىكشد(173)
- غرّه مشو گر ز چرخ كار تو گردد بلند
زانك بلندت كند تا بتواند فكند
- شدم ز عشق به جايى كه عشق نيز نداند
رسيد كار به جايى كه عقل خيره بماند
- عيد بر عاشقان مبارك باد
عاشقان عيدتان مبارك باد
- عشق مرا بر همگان برگزيد
آمد و مستانه رخم را گزيد
- چنان مستم، چنان مستم من امروز
كه از چنبر، برون جستم من امروز
- عارفان را شمع و شاهد نيست از بيرون خويش
خون انگورى نخورده بادهشان هم خون خويش
- اى عاشقان اى عاشقان پيمانه را گم كردهام
زان مى كه در پيمانهها اندر نگنجد خوردهام
- آمدهام كه سر نهم، عشق ترا به سر برم
ور تو بگوييم كه نى، نى شكنم شكر برم
- صورتگر نقّاشم، هر لحظه بتى سازم
وانگه همه بتها را در پيش تو اندازم
- بيا تا قدر يكديگر بدانيم
كه تا ناگه ز يكديگر نمانيم
- من سَرِ خُم را ببستم باز شد پهلوى خم
آنكه خم را ساخت هم او مىشناسد خوى خم
- من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اينم نه از آنم من از آن شهر كلانم
- ما ز بالاييم و بالا مىرويم
ما ز درياييم و دريا مىرويم
- رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
ترك منِ خرابِ شبگردِ مبتلا كن
- مىبينمت كه عزم جفا مىكنى، مكن
عزم عتاب و فرقت ما مىكنى، مكن
3. سعدى
كيست اين رند يكلاقباى دستارى كه هفت قرن پس از خراميدن «آهوىكوهى» در دشت ادب طالع مىشود.
كيست اين شيخ متعظ كه بىمحابا در مدرسه شرع فتواى عشق سر مىدهد و دروانفساى رونق زهد و خرافه، مردنگى تحبيب برمىافروزد. كيست اين شوريده شيدايى كه دريچه صبح را بر آفتاب مىبندد تا خلوت باقمر بودن را تضمين كند.
كيست اين جنگىِ سپرانداخته كه سر صلح دارد و خود خويشتن اسير كمند يارمىگردد.
كيست اين عاشق رسوا شده كه زردى چهره از كيمياى عشق محبوب مىداند وبا رؤيت جمال دوست بىخبر مىشود.
كيست او كه حديث عشقورزى را به غايت اعلا مىبرد و زمزمه سرمستىاشبه جانِ جان عشاق مىنشيند.
كيست او كه پند حكيمان در نمىبندد و محتسب را به فريب پيرى مىاندازد تاهمچنان جوانى كند.
كيست او كه هم در حال مجنون رخ ليلى چون قيس بنى عامر و فرهاد لبشيرين چون خسروِ پرويز است.
كيست او كه خفتن جاويد را به حلاوت برخاستن به هواى او مىخواهد ودمى با دوست بودن را به از صد سال در عشرت مىداند.
كيست او كه عاشقى از رنگ رخسارهاش پيداست و پيش شمشير بلاى عشقرقصكنان مىآيد.
كيست او كه به يكباره دَرِ خلوت به روى اغيار مىبندد و از هر آنچه جزحكايت دوست بود اظهار ندامت مىكند.
كيست او كه مهر مهرورزان را به جان مىخرد و ترك مهراينان در خودنمىپسندد.
كيست او كه اختيار خويش را به زمام اشتر عشق مىبندد و در مرتبه عشقسرى در باخته در پاى معشوق دارد.
كيست او كه به عمرى سر از خمار مستى بر نمىدارد و زهد و عاشقى را ميانخويش و فقيه شهر بالمناصفه قسمت مىكند.
كيست او كه بُعد ميان عاشق و معشوق را به هيچ مىانگارد و هم در حال زعشق تا به صبورى را هزار فرسنگ مىداند.
كيست او كه حسن ميمندى را به مجلس محمود مىكشاند تا شرح حسن ايازگويد و طايفهاى از دانشمندان را به جامع دمشق مىبرد تا مباحثهاى در حكايتعمر تلف شده بر پا نمايد.
كيست او كه بوستان و گلستان كلامش جمله روايت پند و حكمت و شيوهادب است و طيبّات سخنش قند و عسل و غزليات عاشقانهاش شيوه و مرامعاشقى را تبيين مىكند.
كيست او كه اول دفتر به نام ايزد دانا مىكند و در جذبه معشوق چنان مستغرقمىشود كه زمانيش «هر ساعت از نو قبلهاى با بتپرستى مىرود»!
كيست او كه غزل عاشقانه را به اوج اعلا مىبرد و در شيوه سهل و ممتنع طبعآزمودگان را مكرّر به طبعآزمايى مىكشاند.
كيست او كه در غزل عاشقانه حجاب پيرهنى را هم نمىپذيرد و ديدار دوستمشتاقترش مىكند اما هم او در مرتبه غزل عارفانه به صحراى خلوت لاف يكتايىمىزند و خيمه بر بالاى منظوران بالايى مىافرازد.
كيست او كه غزل را چنان پرمايه و شيرين مىسازد كه لسانالغيب خواجه شيرازنيز به كرات و به عينه در حلاوت سخن او مىافتد و فىالمثل مىگويد: «در سراپاىوجودت هنرى نيست كه نيست» يا «اسير خويش گرفتى بكش چنان كه تو دانى»
كيست او كه دوست را به احسن وجه مىستايد و تصوير مىكند و «جز دوستنخواهد كرد از دوست تمنايى» و «حديث دوست نگويد مگر به حضرت دوست»و با اينهمه در واپسين ايام از هرآنچه گفته و شنيده بيزارى مىجويد جز حكايتدوست.
كيست او كه نصيحةالملوك را با «الحمدلله الكافى حَسب الخلايق وحده» آغازمىنمايد و به قدر طاقت كلمهاى چند بيان مىكند در بيان عدل و احسان، و عمرعبدالعزيز و محمود سبكتگين و ذوالنون مصرى و خليفه عباسى و اميران ووزيران را به محكمه عدل مىكشاند و تشويششان را به زيارت بقاع شريف وخدمت زهاد و استعانت درگاه خداوندگارى فرو مىنشاند.
او استاد سخن: افصحالمتكلمين سعدى شيراز است.
اوست كه ذكر جميلش در افواه عوام افتاده و صيت سخنش در بسيط زمينرفته، اوست كه سخن پارسى را قوام و حلاوت بخشيد و نثر مسجع و نظم شاعرانهرا بنيانى تازه داد.
اوست كه فصاحت و بلاغت را به بوستان و گلستان ادب آورد و غزل عاشقانهرا به بام تخيّل كشانيد.
اوست كه جامع كاشغر و دمشق و بعلبك و ديار مغرب و شام و حجاز ومجلس درس و وعظ و خانقاه و مسجد و محراب را ظرف بيان مكنوناتى نمود تامظروف خوش طبعش به وجه نيكو تبليغ شود.
او سخنورى است كه سخن نيكو را در آستين داشت و تنوع كلام و جامعيتبيان را در كليّات بديعش چنان عرضه نمود كه گذر از بوستان و عبور از گلستان وغور در طيباتش به آسانى ميسور نيست.
او آداب اجتماعى و نكات اخلاقى و ظرايف تاريخى و سيره نبوى و حِكَمقرآنى را چنان به هم مىآميزد و نيكو به كار مىگيرد كه سبد موعظه و هميان پند وگلستان ذوق و بوستان قصص و طيّبات عاشقانهاش مجمع خير و محمل شيدايىاست.
او شيخى است شوريده كه رسالت قلم را مىشناسد و تأثير منير آن را باور داردو زبان خويش را در كام نمىخواهد و فىالجمله از اخلاق و ادب و قناعت ومناعت مىگويد و قصه اهل كرم و روايت سيره بزرگان را با حديث دلبندى و شرحپريشانى عشاق درهم مىآميزد و معجونى مىآفريند كه حيرت و بهت آدمى راموجب مىشود.
شكرخايى در چنين شكرستانى از من نيايد و انتخاب نقل و نبات شعرش جزبه تفأل نشايد و اين غزلها كه ارمغان ساختم لامحاله نمونهايست و نه آنكه بايد:
مشنو اى دوست كه غير از تو مرا يارى هست
يا شب و روز بهجز فكر توام كارى هست(174)
به كمند سر زلفت نه من افتادم و بس
كه به هر حلقه موئيت گرفتارى هست
گر بگويم كه مرا با تو سر و كارى نيست
در و ديوار گواهى بدهد، كارى هست
هر كه عيبم كند از عشق و ملامت گويد
تا نديدست ترا، بر منش انكارى هست
صبر بر جور رقيبت چه كنم، گر نكنم؟
همه دانند كه در صحبت گل خارى هست(175)
نه من خام طمع عشق تو مىورزم و بس
كه چو من سوخته در خيل تو بسيارى هست
باد خاكى ز مقام تو بياورد و ببرد
آب هر طيب كه در كلبه عطّارى هست
من چه در پاى تو ريزم كه پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت كه مقدارى هست
من ازين دلق مرقّع به در آيم روزى
تا همه خلق بدانند كه زنّارى هست
همه را هست همين داغ محبت كه مراست
نه كه مستم من و در دور تو هشيارى هست
عشق سعدى نه حديثى است كه پنهان ماند
داستانى است كه بر هر سر بازارى هست
يك روز به شيدايى در زلف تو آويزم
زان دو لب شيرينت صد شور برانگيزم
گر قصد جفا دارى، اينك من و اينك سر
ور راه وفادارى، جان در قدمت ريزم
بس توبه و پرهيزم كز عشق تو باطل شد
مِن بعد بدان شرطم كز توبه بپرهيزم
سيم دل مسكينم در خاك درت گم شد
خاك سر هر كويى بىفائده مىبيزم
در شهر به رسوايى دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد، تير نظر تيزم
مجنون رخ ليلى چون قيس بنىعامر
فرهاد لب شيرين چون خسرو پرويزم
گفتى: به غمم بنشين يا از سر جان برخيز
فرمان برمت جانا، بنشينم و برخيزم
گر بىتو بود جنت، بر كنگره ننشينم
ور با تو بود دوزخ، در سلسله آويزم
با ياد تو گر سعدى در شعر نمىگنجد
چون دوست يگانه شد، با غير نياميزم
دوش در صحراى خلوت گوى تنهايى زدم
خيمه بر بالاى منظوران بالايى زدم
خرقهپوشان صوامع را دوتايى چاك شد
چون من اندر كوى وحدت گوى تنهايى زدم
عقل كل را آبگينه ريزه در پاى اوفتاد
بس كه سنگ تجربت بر طاق مينايى زدم
پايمردم عقل بود، آنگه كه عشقم دست داد
پشت دستى بر دهان عقل سودايى زدم
ديو نارى را سر از سوداى مائى شد به باد
پس من خاكى به حكمت گردن مايى زدم
تاب خوردم رشتهوار اندر كف خياط صنع
پس گره بر خيط خودبينى و خودرايى زدم
تا نبايد گشتنم گرد در كس چون كليد
بر در دل ز آرزو قفل شكيبايى زدم
گر كسى را رغبت دانش بود، گو، دم مزن
زان كه من دم در كشيدم تا به دانايى زدم
چون صدف پروردم اندر سينه دُرّ معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهاى دريايى زدم
بعد ازين چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پيش ازين گر چون فلك چرخى به رعنايى زدم
كنيت سعدى فرو شستم ز ديوان وجود
پس قدم در حضرت بىچون مولايى زدم
نه طريق دوستانست و نه شرط مهربانى
كه به دوستان يكدل سر دست برفشانى
دلم از تو چون برنجد؟ كه به وهم درنگنجد
كه جواب تلخ گويى تو بدين شكر دهانى
نفسى بيا و بنشين، سخنى بگو و بشنو
كه به تشنگى بمُردم بَرِ آب زندگانى
غم دل به كس نگويم كه بگفت رنگ رويم
تو به صورتم نگه كن كه سرايرم بدانى
عجبت نيايد از من سخنان سوزناكم
عجبست، اگر بسوزم، چو بر آتشم نشانى؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسايان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانى
نه خلاف عهد كردم كه حديث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در ميان جانى
اگرت بهر كه دنيا بدهند، حيف باشد
وگرت بهر چه عقبى بخرند، رايگانى
تو نظير من ببينى و بديل من بگيرى
عوض تو من نيابم كه به هيچكس نمانى
نه عجب كمال حسنت كه به صد زبان بگويم
كه هنوز پيش ذكرت خجلم به بىزبانى
مده اى رفيق پندم كه نظر برو فكندم
تو ميان ما ندانى كه چه مىرود نهانى
مزن، اى عدو، به تيرم كه بدين قدر نميرم
خبرش بگو كه جانت بدهم به مژدگانى
بت من، چه جاى ليلى كه بريخت خون مجنون؟
اگر اين قمر ببينى، دگر آن سحر نخوانى
دل دردمند سعدى ز محبت تو خون شد
نه به وصل مىرسانى نه به قتل مىرهانى
ندانمت به حقيقت كه در جهان به كه مانى
جهان و هرچه در او هست صورتند و تو جانى
بهپاى خويشتن آيند عاشقان به كمندت
كه هر كه را تو بگيرى، ز خويشتن برهانى
مرا مپرس كه چونى به هر صفت كه تو خواهى
مرا مگو كه چه نامى، به هر لقب كه تو خوانى
چنان به نظره اول ز شخص مىببرى دل
كه باز مىنتواند گرفت نظره ثانى
تو پرده پيش گرفتى و ز اشتياق جمالت
ز پردهها به در افتاد رازهاى نهانى
بر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد
تو ساعتى ننشستى كه آتشى بنشانى
چو پيش خاطرم آيد خيال صورت خوبت
ندانمت كه چه گويم ز اختلاف معانى
مرا گناه نباشد نظر به روى جوانان
كه پير داند مقدار روزگار جوانى
ترا كه ديده ز خواب و خمار باز نباشد
رياضتِ من شب تا سحر نشسته، چه دانى؟
من، اى صبا، ره رفتن به كوى دوست ندانم
تو مىروى به سلامت، سلام من برسانى(176)
سر از كمند تو سعدى به هيچ روى نتابد
اسير خويش گرفتى، بكش، چنانكه تو دانى(177)
سَرِ آن ندارد امشب كه برآيد آفتابى
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابى
به چه دير ماندى، اى صبح، كه جان من برآمد
بزه كردى و نكردند مؤذنان ثوابى
نفس خروس بگرفت كه نوبتى(178) بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابى
نفحات صبح دانى ز چه روى دوست دارم
كه به روى دوست ماند كه برافكند نقابى
سرم از خداى خواهد كه به پايش اندر افتد
كه در آب مرده بهتر كه در آرزوى آبى
دل من نه مرد آنست كه با غمش برآيد
مگسى كجا تواند كه بيفكند عقابى؟
نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپارى
تو به دست خويش فرماى، اگرم كنى عذابى
دل همچو سنگت اى دوست، به آب چشم سعدى
عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابى
برو اى گداى مسكين و درى دگر طلب كن
كه هزار بار گفتى و نيامدت جوابى
ما گدايان خيل سلطانيم
شهربند(179) هواى جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود
هر چه ما را لقب نهند، آنيم
گر برانند و گر ببخشايند
ره به جاى دگر نمىدانيم
چون دلارام مىزند شمشير
سر ببازيم و رخ نگردانيم
دوستان در هواى صحبت يار
زر فشانند و ما سر افشانيم
مر خداوند عقل و دانش را
عيب ما گو مكن كه نادانيم
هر گلى نو كه در جهان آيد
ما به عشقش هزاردستانيم
تنگچشمان نظر به ميوه كنند
ما تماشاكنان بستانيم
تو به سيماى شخص مىنگرى
ما در آثار صنع حيرانيم
هرچه گفتيم جز حكايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
سعديا، بىوجود صحبت يار
همه عالم به هيچ نستانيم
ترك جان عزيز بتوان گفت
ترك يار عزيز نتوانيم
اگر دستم رسد روزى كه انصاف از تو بستانم
قضاى عهد ماضى را شبى دستى برافشانم
چنانت دوست مىدارم كه گر روزى فراق افتد
تو صبر از من توانى كرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صدبار مىگويد كه چشم از فتنه برهم نه
دگر ره ديده مىافتد بر آن بالاى فتّانم
ترا در بوستان بايد كه پيش سرو بنشينى
وگرنه باغبان گويد كه ديگر سرو ننشانم
رفيقانم سفر كردند هر يارى به اقصايى
خلاف من كه بگرفتست دامن در مغيلانم
به دريايى درافتادم كه پايانش نمىبينم
كسى را پنجه افكندم كه درمانش نمىدانم
فراقم سخت مىآيد وليكن صبر مىبايد
كه گر بگريزم از سختى، رفيق سستپيمانم
مپرسم دوش چون بودى به تاريكى و تنهايى؟
شب هجرم چه مىپرسى كه روز وصل حيرانم؟
شبان آهسته مىنالم، مگر دردم نهان ماند
به گوش هر كه در عالم رسيد آواز پنهانم
دمى با دوست در خلوت به از صدسال در عشرت
من آزادى نمىخواهم كه با يوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم كه در خاكم رود صورت
هنوز آواز مىآيد به معنى، از گلستانم
بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم
مىروم و نمىرود ناقه به زير محملم
بار بيفكند شتر چون برسد به منزلى
بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
اى كه مهار مىكشى، صبر كن و سبك مرو
كز طرفى تو مىكشى وز طرفى سلاسلم
بار كشيده جفا، پرده دريده هوا
راه ز پيش و دل ز پس، واقعهاى است مشكلم
معرفت قديم را بعد حجاب كى شود؟
گرچه به شخص غايبى، در نظرى مقابلم
آخر قصد من تويى، غايت جهد و آرزو
تا نرسم، ز دامنت دست اميد نگسلم
ذكر تو از زبان من، فكر تو از جنان من
چون برود كه رفتهاى در رگ و در مفاصلم؟
مشتغل توام چنان كز همه چيز غايبم
مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم
گر نظرى كنى، كند كشته صبر من ورق
ور نكنى، چه بر دهد بيخ اميد باطلم؟
سنّت عشق، سعديا، ترك نمىدهى؟ بلى
كى ز دلم به در رود، خوى سرشته در گلم؟
داروى درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم
از تو با مصلحت خويش نمىپردازم
همچو پروانه كه مىسوزم و در پروازم
گر توانى كه بجويى دلم، امروز بجوى
ورنه بسيار بجويى و نيابى بازم
نه چنان معتقدم كم نظرى سير كند
يا چنان تشنه كه جيحون بنشاند آزم
همچو چنگم سر تسليم و ارادت در پيش
تو به هر ضرب كه خواهى بزن و بنوازم
گر بهآتش برىام صد ره و بيرون آرى
زر نابم كه همان باشم، اگر بگدازم
گر تو آن جور پسندى كه به سنگم بزنى
از من اين جرم نيايد كه خلاف آغازم(180)
خدمتى لايقم از دست نيايد، چه كنم؟
سر نه چيزى است كه در پاى عزيزان بازم
من خراباتيم و عاشق و ديوانه و مست
بيشتر زين، چه حكايت بكند غمّازم
ماجراى دل ديوانه بگفتم به طبيب
كه همه شب در چشم است به فكرت بازم
گفت ازين نوع شكايت كه تو دارى سعدى
درد عشق است، ندانم كه چه درمان سازم؟
به خدا اگر بميرم كه دل از تو بر نگيرم
برو اى طبيبم از سر كه دوا نمىپذيرم
همه عمر با حريفان بنشستمى و خوبان
تو بخاستى و نقشت بنشست در ضميرم
مده اى حكيم، پندم كه به كار در نبندم
كه ز خويشتن گريزست و ز دوست ناگزيرم
برو، اى سپر، ز پيشم كه به جان رسيد پيكان
بگذار تا ببينم كه، كه مىزند به تيرم؟
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
برويد، اى رفيقان، به سفر كه من اسيرم
تو در آب اگر ببينى حركات خويشتن را
به زبان خود بگويى كه به حسن بىنظيرم
تو به خواب خوش بياساى و به عيش و كامرانى
كه نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفيرم
نه توانگران ببخشند فقير ناتوان را؟
نظرى كن اى توانگر، كه به ديدنت فقيرم
اگرم چو عود سوزى، تن من فداى جانت
كه خوش است عيش مردم به روايح عبيرم
نه تو گفتهاى كه سعدى نبرد ز دست من جان؟
نه، به خاك پاى مردان، چو تو مىكشى نميرم
از در درآمدى و من از خود به در شدم
گفتى كزين جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا كه خبر مىدهد ز دوست
صاحبخبر بيامد و من بىخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب
مهرم به جان رسيد و به عيّوق بر شدم
گفتم: ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكن شود، بديدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پيش يار
چندى به پاى رفتم و چندى به سر شدم
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
از پاى تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟
كاوّل نظر به ديدن او ديدهور شدم
بيزارم از وفاى تو، يك روز و يك زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صيد من
من خويشتن اسير كمند نظر شدم
گويند روى سرخ تو سعدى چه زرد كرد؟
اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم
يك امشبى كه در آغوش شاهد شكرم
گرم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم
چو التماس برآمد، هلاك باكى نيست
كجاست تير بلا، گو: بيا كه من سپرم
ببند يك نفس، اى آسمان، دريچه صبح
بر آفتاب كه امشب خوش است با قمرم
ندانم اين شب قدرست يا ستاره روز
تويى برابر من يا خيال در نظرم
خوشا هواى گلستان و خواب در بستان
اگر نبودى تشويش بلبل سحرم
بدين دو ديده كه امشب ترا همى بينم
دريغ باشد فردا كه ديگرى نگرم
روان تشنه برآسايد از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
چو مىنديدمت، از شوق بىخبر بودم
كنون كه با تو نشستم، ز ذوق بىخبرم
سخن بگوى كه بيگانه پيش ما كس نيست
به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
ميان ما بهجز اين پيرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا بهدامنش بدرم
مگوى سعدى ازين درد جان نخواهد برد
بگو، كجا برم آن جان كه از غمت ببرم!
آخر نگهى به سوى ما كن
دردى به ارادتى دوا كن
بسيار خلاف عهد كردى
آخر به غلط يكى وفا كن
ما را تو به خاطرى همه روز
يك روز تو نيز ياد ما كن
اين قاعده خلاف بگذار
وين خوى معاندت رها كن
برخيز و در سراى دربند
بنشين و قباى بسته واكن
آن را كه هلاك مىپسندى
روزى دو به خدمت آشنا كن
چون انس گرفت و مهر پيوست
بازش به فراق مبتلا كن
سعدى، چو حريف ناگزيرست
تن در ده و چشم در قضا كن
شمشير كه مىزند سپر باش
دشنام كه مىدهد دعا كن
زيبا نبود شكايت از دوست
زيبا همه روز گو جفا كن
مطلع غزلهاى انتخابى سعدى:
برخيز تا يكسو نهيم ين دلق ازرقفام را
بر باد قلاشى(181) دهيم اين شرك تقوا نام را
چنان به موى تو آشفتهام به بوى تو مست
كه نيستم خبر از هرچه در دو عالم هست
سلسله موى دوست حلقه دام بلاست
هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
از هرچه مىرود سخن دوست خوشترست
پيغام آشنا نفس روحپرورست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شكر ناب خوشترست
امشب به راستى شب ما روز روشن است
عيد وصال دوست علىرغم دشمن است
اى پيك پى خجسته كه دارى نشان دوست
با ما مگو بهجز سخن دلنشان دوست
ز حد گذشت جدايى ميان ما اى دوست
بيا بيا كه غلام توام بيا اى دوست
خبرت هست كه بى روى تو آرامم نيست
طاقت بار فراق اينهمه ايامم نيست
شب عاشقان بيدل چه شبى دراز باشد
تو بيا كز اول شب در صبح باز باشد
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند
نه چنين صورت و معنى كه تو دارى دارند
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
آنچنان پاى گرفتست كه مشكل برود
سرو بالايى به صحرا مىرود
رفتنش بين تا چه زيبا مىرود
اى ساربان آهسته رو كارام جانم مىرود
وان دل كه با خود داشتم با دلستانم مىرود
بخت باز آيد از آن در كه يكى چون تو درآيد
روى ميمون تو ديدن درِ دولت بگشايد
جزاى آنكه نگفتيم شكر روزِ وصال
شب فراق نخفتيم لاجرم ز خيال
من خود اى ساقى، از اين شوق كه دارم مستم
تو به يك جرعه ديگر ببرى از دستم
آمدى وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
تا برفتى ز برم، صورت بىجان بودم
مىروم وز سرِ حسرت به قفا مىنگرم
خبر از پاى ندارم كه زمين مىسپرم
در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوى تو باشم
غم زمانه خورم يا فراق يار كشم
به طاقتى كه ندارم كدام بار كشم
هزار جهد بكردم كه سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسّرم كه نجوشم
ما درِ خلوت به روى غير ببستيم
از همه باز آمديم و با تو نشستيم
بگذار تا مقابل روى تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
- خفته خبر ندارد سر بر كنار جانان
كاين شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
- سهل باشد به ترك جان گفتن
ترك جانان نمىتوان گفتن
- تو از هر در كه بازآيى بدين خوبى و زيبايى
درى باشد كه از رحمت به روى خلق بگشايى
- خبرت خرابتر كرد جراحت جدايى
چو خيال آب روشن كه به تشنگان نمايى
- من ندانستم از اول كه تو بىمهر و وفايى
عهد نابستن از آن به كه ببندى و نپايى
- هر كس به تماشايى رفتند به صحرايى
ما را كه تو منظورى خاطر نرود جايى
- همه عمر برندارم سر از اين خمار مستى
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستى
- گفتم آهندلى كنم چندى
ندهم دل به هيچ دلبندى
- گر درون سوختهاى با تو برآرد نفسى
چه تفاوت كند اندر شكرستان مگسى
- به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقى
به صد دفتر نشايد گفت حسبالحال مشتاقى
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}